به نام خدا

 

  •  کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و
  •  

  •  به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال

  •  

  •  عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش

  •  

  •   لباس و کفش خرید و گفت:

  •  

  •  مواظب خودت باش.. کودک پرسید: ببخشید خانم

  •  

  • شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من

  •  

  •  فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت:

  •  

  •  می دانستم با او نسبتی داری.