با نام و یاد خدا

جاهایی که * گذاشتم مطالبی هستن که حذف شدن. و بعد * نوشتم مربوط به چی بودن.

اینا خاطرات چند وقت قبله شاید یکم کسل کننده باشه! از این به بعد بهتر می‌شه!

راصطی قلت حای املایی و این که مسلا رو نوشطم مصلن یا ... فغت واسه مسخره بازی و خودمونی‌تر شدن متنه! پس سوتی نگیرید!

1393-1-21 پنجشنبه

امروز معلم انشا راجع به خاطره نویسی حرف زد منم که یه مدت خاطره‌هامو می‌نوشتم بعدش ترک کردم امروز تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم!

امروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیافتاد بجز این که مجبور شدم 20 دیقه دنبال مشق عید فیزیکم بگردم تا به دست آقای نجاتی برسونمش. کلی تو دفتر آقای سلطانی و تالار استاد ساعتی معطل شدم.

امروز احساس کردم به بقیه دوستام نزدیکترم! دارم سعی می‌کنم اخلاقمو بهتر کنم.

از اونجا که اومد می‌خواستم یکی از اکانت‌های 800 فرندیمو که بسته بودم باز کنم ولی پشیمون شدم چون دیدم زندگی الانمو دوس دارم و نمی‌خدام دوباره درگیر نت بشم.

ولی خیلی دلم می‌خواست بتونم گوشیمو به نت وصل کنم که با دوستام clash of clans  بازی کنیم.

امروز امیر(افسر) cheat engine  رو معرفی کرد که پولمو تو assassin’s creed black flag  بی نهایت کنه! البته هنوز امتحانش نکردم.

عصری رفتم بیرون دفتر و خودکار و یه پوشه کوچیک واسه مامانم گرفتم.

*شخصی!

*راز!

عید امسال هم با اینکه هیچ کاری نکردم ولی بهم خیلی حال داد. *شخصی!

امروز رفتم بیرون خیلی احساس آزادی می‌کردم فکر و خیالی تو سرم نبود.

هرکی تو خیابون یه قیافه مسخره‌ای به خودش گرفته بود ازشون که رد می‌شدم واقعا تو دلم یهشون می‌خندیدم.

2 روز پیش تو اتاق ورزش خودمو وزن کردم 82 کیلو بودم. به شدت تصمیم گرفتم که وزنمو کم کنم و جلوی خندق بلا رو بگیرم. شاید پولهامم کمتر خرج بشه...

امروز مامانم اینا می‌خواستن برن همدان و می‌خواستن منو بذارن پیش خاله مصوم اینا منم چون اونجا راحت نبودم راستشو بهشون گفتم اوناهم گذاشتن فردا صب برن که من واسه آزمون جامع فردا هم خواب نمونم.

حالا هم ساعت 6 عضم درس خوندن کردم. یه حموم هم باید برم که فردا راحت باشم سر جلسه.

1393-1-22 جمعه

امروز آزمون جامع داشتم مامان و بابام منو رسوندن و خودشون رفتن همدان. بد نبود فقط هندسه رو صفر درصد زدم. عربی گفت 8 نمره مستمرمون از این آزمونه.

قبل آزمون شایان بهم گفت قراره بعد آزمون با چنتا دیگه از بچه های پژوهشی مکانیک برن مسابقات iran open  یا همون رباتیک. بعد امتحان ز زدم مامانم که تو راه بود اجازه گرفتم که منم باهاشون برم. رفتنی تاکسی گرفتیم و من زرنگی کردم و جلو نشستم آخه 5 نفر بودیم عقب 4 نفر نشسته بود. پویا سرابی، شهاب خدادادی، وحید صحرا نورد، شایان اصلانی و خودم با هم رفتیم پول آزانس 15 تومن شد که نفری 3 تومن افتاد. پویا و شهاب گفتن ما پول نداریم صحرا مال اونارم حساب کرد. ولی بعدش چون خودش پول نداشت هر دو دقیقه یه بار می گفت پول منو بدین.

نمایشگاه رو گشتیم خودروی هاوین و مسابقات فوتبالیست ها و کوادروترها و ... .

از مدرسه ما هم مریخ نورد بود نمی دونم چی بود رفته بود اونجا آقای عینی هم بود. کلی تیم از آلمان و ... اومده بودن با قیافه های عجیب غریب.

یه جا بود دانشگاه آزاد قزوین سی دی و پوشه پخش می کرد من 3تا گرفتم شهاب و شایان 5-6 تا.

تو راه برگشت من و صحرا راهمونو بلد نبودیم بالا شهر بود سعادت آباد و اینا مجبور شدیم مث احمقا به جا اینکه سوار brt  بشیم، دنبال شهاب راه بی‌افتیم و حدود 4-5 کیلومتر راه بریم البته تو راه خیلی حال داد چون بالاشهر بود ماشینا خیلی خوب بودن.

کلی هم تو راه زدیم تو سر و کله هم پویا هی گل می‌ذاشت رو کیفمون و ... منم یه لحظه هلش دادم تو بوته خار پاش داغون شد.

یه باغ هم بود که توش سگ داشت و اینا.

شهاب اینا خواستن برن خونه به ما گفتن بریم صنعت از اونجا بریم صادقیه. من و صحرا هم خدافظی کردیم بعد پیچوندیم و دوباره برگشتیم ایستگاه brt  اونجا هم یه یارو جیب صحرا رو زد و 5 تومنشو که واسه برگشت داشت برد شانس آورد گوشیشو اینارو نزدن. منم بهش بزور 2 تومن دادم قرض!

منم که اومدم خونه هیشکی نبود مامان و بابام ساعت 3 صب رسیدن منم تا 12  فیلم thor  و prince of Persia  رو دیدم.

1393-1-23 شنبه

امروز صبح رفتم مدرسه صحرا همون اول که منو دید سریع 2 تومنمو پس داد. بعدشم با بچه ها راجع به فیلم و بازی حرف زدیم و کار با cheat engine  رو یاد گرفتم.

سر کلاس ریاضی آقای صفر انگار اصلا حوصله درس نداشت نمی دونم چش شده بود.

سر کلاس ادبیات هم که من کلا خواب بودم.

کتاب عشق روی پیاده رو رو هم تموم کرده بودم بردمش کتابخونه و به جاش کتاب کنت مونت کریستو رو گرفتم. کتابداره دیگه اسممو میدونه از بس رفتم اونجا

بعد مدرسه هم یکم با یاسین ناطقی موندم مدرسه تا رو پروژه توپ و جریان هوا کار کنیم نزدیک خوارزمیه!

اومدم خونه رفتم حموم بعدش که در اومدم cheat engine  رو روی assassins black flag  امتحان کردم. کار کرد!

پول و چوب و آهن و ... کامل پر شد. کشتیمو خفن کردم بدجور بعدشم شمشیر و کلت و ... خریدم!

بعدشم مثل یه پسر گل نشستم پایه درسام الان هم که دارم خاطره می نویسم!

1393-1-24 یکشنبه

راستش رو بخواید من الان که دارم می‌نویسم 25 ام هستش! آخه دیروز که 24 ام بود یادم رفت بنویسم. از دیروز خیلی چیزی یادم نیست! اتفاق جالبی هم نیافتاد! ولی شب که از مدرسه اومدم خونه دیدم خونه خیلی مرتبه فهمیدم مهمون داریم قرار بود باقری اینا و حاجیپور و .. بیان. ولی ماشین حاجیپور تو راه کرج که رفته بود خانوادشو بیاره خراب شده بود و نیومدن! فقط باقری قرار بود بیاد مامانم هم که کلی غذا درست کرده بود عصبانی شد. بابا هم که دید وضع اینه زنگ زد به خاله مصوم و خاله الهام اینا کهع بیان خونمون. خاله مصوم رو که می دونستم از یاسمن متنفره ولی خب چون نمی‌دونست اونا هم هستن اومد. وقتی اومد خودش هم بهم گفت که ازشون متنفره.

*شخصی!

*کسب و کار!

کتاب کنت مونت کریستو رو هم امشب تموم کردم.

1393-1-25 دوشنبه

صب رفتم مدرسه حالم خیلی خوب بود!

از کتاب خونه کتاب ربه کا رو به جای کنت مونت کریستو گرفتم ولی زنگ زبان که یه ذره شو خوندم فهمیدم چرته بردم با یه کتاب حسابداری عوضش کردم تو راه برگشت به خونه تو اتوبوس دیدم اونم چرته

زنگ اول و دوم کامپیوتر داشتیم و سوم و چهارم هم زبان.

سر زنگ کامپیوتر من که کارم خوبه بهم خوش می‌گذره. قبل اینکه معلم بیاد بازی 2048 می‌کردیم. آقای خدابخشی هم struct  و تابع بازگشتی و اشاره‌گر رو درس داد.

زبون c++  می‌خونیم.

گفت حلی جاج و حلی نت جایزشون هارد 1 ترابایتیه  عزم راسخ کردم برنده بشم.

بعدشم مشق عید زبانمو که یادم رفته بود ببرم تو زنگ تفریح سمبل کردم معلمم فهمید و. فک کنم 0 گذاشت

بعدشم تو راه ایسستگاه اتوبوس با شایان آجیل خوردیم.

رسیدم خونه هم مشق و اینا نوشتم و واسه جشنواره خوارزمی cd  آماده کردم.

فردا هم باید کنفرانس دینی بدم.

امروز اصا اساسین بازی نکردم. پسر گلی شدم.

مامانم امروز 4 تا از سوت بلبلی های منو فروخته 8 تومن بهم داد :D

امروز زنگ زبان ندرلو راجع‌به رپرا و اینا لکچر داد از 40 39 شد.

ولی کلی مشکلات اخلاقی داشت :D

 

1393-1-26 سه‌شنبه

هندسه رو ننوشتم صب همه داشتن کپ می‌زدن با هزار جور استرس و اینا. ولی من نرفتم کپ هم بزنم. شنبه امتحان هندسه داریم گفتم تهش اینه که معلم میگه یا برو با مشاور حرف بزن یا میگه باید کلوپ هندسه بیای که در هر دوصورت میگفتم که هندسم ضعیفه و فک کردم ولی نتونستم. خلاصه می‌دونستم که برام مشکلی پیش نمی‌آد.

از اون طرف تکلیف فیزیک پیش رو هم ننوشته بودم.ولی اونم اصا گیر نداد.

هندسه منو با فاضل حسینی و افسر و واحد و تاج فام  برد پایه تخته منم بهش گفتم که همه اینا کپ زدن و ما چون کپ نزدیم نمیشه و اینا... بقیه هم دلایل خودشونو آوردن خلاصه گذاشت بشینیم.

مچ یاسینو وقتی داشت کیک می‌خورد گرفت و به بچه ها گفت آخه چرا سر کلاس خوراکی می‌خورین؟ خب اگه واقعا گشنتونه یه لحظه برین بیرون بخورین و بیاین. منم با اینکه پایه تخته بودم و در شرف اخراج تیکه انداختم که اینجوری هیجانش بیشتره :D .

مچ احمدزاده رو هم درحال خوردن بادوم گرفت و می‌خواست بندازتش بیرون. اونقدر احمدزاده التماس کرد بخشیده شد. مجتهد هم که حتی صورت سوالارو ننوشته بود تا ته اعماقش التماس کرد ولی ما خیلی شیک رفتیم نشستیم. افسر خنگ می‌گفت من استعداد ندارم و ... هزارتا کلک مسخره.

دینی ما کنفرانس داشتیم که خوشبختانه کنفرانس مهدی خوانی اینا طول کشید و نوبت ما نشد. شیمی 2 هم من و افسر رفتیم پانتومیم. اول من باید به افسر می‌فهموندم. کلمه جرم اتمی بود هرچی گفتم نفهمید.

بعد نوبت افسر بود افسر قبل اینکه بازی شروع بشه با علامت بش گفتم کلمه چیه اونم وقتی آقا حواسش نبود گفت نمی‌دونم چی چی! ولی بهراد که کنارم رو نیمکتش نشسته بود گفت میگه آنیون. منم کلی لفتش دادم و کلمه های نزدیک آنیون می‌گفتم وقتی که دیگه وقتمون داشت تموم می‌شد گفتم آنیون و سرانجام نه مثبت گرفتیم نه منفی.

زنگ ناهار هم رفتم کتابخونه و آرتین و ملکی رو کلی با سوال گیجشون کردم. هی می‌پرسیدم می‌خوای چی کاره بشی آرتین می‌گفت می‌خوام داروخونه داشته باشم بعد می‌پرسیدم که چی بشه؟ می‌گفت که بعدش زندگیه خوبی داشته باشم و آدم خوبی باشم بعدش می‌پرسیدم .... .

کل زنگو ازش سوال کردم اونم با حوصله ج می‌داد.

راستشو بخواید خودم هنوز نمی‌دونم حدف واقعیم از زندگی چیه؟

حتی نمی‌دونم می‌خوام کامپیوتر بخونم یا فیزیک؟

بعد زنگ تفریح وسط فیزیک پیش چنتا از بچه ها دیر اومدن من و یاسین هم داد زدیم که باید بستنی بخرن تا راشون بدیم و اینا  اونا هم کثافدا واسه همه نوشمک خریدن! ولی واسه معلم بستنی پذیرایی

حالا تو زنگ تفریح یاسین من و شایانو بستنی مهمون کرده بود ها :D

عصر که اومدنی یه سر رفتم پرنده فروشی ببینم جوجه بلبل خرما اومده یا نه. گفت نه.

واسه اولین بار از نزدیک خوکچه هندی دیدم.

*کسب و کار!

اومدم خونه فایل های خارزمی رو دوباره رایت کردم و رفتم پرینت گرفتم که فردا تحویل بدم.

پشت لباس ورزشم بزرگ نوشتم ببخشید پشتم بهع شماست! گفتم با بچه ها یکم بخندیم.

 

1393-1-27 چهارشنبه

امروز ریاضی مختصات و اینا درس داد. عربی هم کلی راجع‌به جملات اسمیه و فعلیه درس داد. بعد مدرسه با یاسین موندم رو پروژه توپ و جریان هوا کار کردیم. بعدشم یاسین رفت پیش آقای فرزامی تا مقاله رو کامل کنه منم رفتم سر کلاس علم پول آقای رجبیان. راستی امروز بالاخره بعد از حروم کردن 4 تا dvd  تونستم ثبت نام جشنواره سمپادمو تکمیل کنم.

آقای رجبیان که معل عربیمون هم هست سر کلاس علم پول راجع‌به حسابداری و دزدی‌هایی که می‌شه کرد.

اومدم خونه اول از همه رفتم حموم بعدشم درس و اینا. الانم خاله معصوم اینا همینطوری اومدن خونمون. بابام هم رفته پیش دوستاییش که از شهرستان ها اومدن تهران ما موریت.

امروز داشتم با یاسین سر پروژمون بحس می‌کردم اعصابم هم خورد بود فاضل هم اومد به شوخی محکم زد پشتم منم اعصابم خورد شد برگشتم طوری زدم تو سینش که کامل سرخ شد. اونم که عصبی شدن منو شوخی گرفته بود دوباره زد منم اعصابم خورد شد پاشدم برگشتم روبه عقب یه پامو گذاشتم رو نشیمن‌گاه نیمکت بعد سر فاضل داد کشیدم که مگه نمی‌گم نزن و اینا ... طوری داد زدم که همه 28 نفر کلاس ساکت شدن سدا از هیشیکی در نیومد منم بعد اینکه داد هام تموم شد یه کشیده محکم زدم تو گوش فاضل که جای اونم حسابی قرمز شد. تفلکی جلوی بچه های کلاس بد خیت شد.

بعد که زدم تو گوشش سلطان‌زاده از اون پشت پرید فاضلو به شوخی گرفت منم خندم گرفت برگشتم. هنوز یه دیقه نگذشته بود پشیمون شدم و ازش معذرت خواهی کردم. باید عصابانیتمو یکم بیشتر کنترل کنم.

افسرم که اصن نمی‌فهمه کی باید حرف بزنه کی نباید. هی به شوخی به فاضل می‌گفت چک می‌خوای؟ و...  منم اعصابم خورد می‌شد.

 

1393-1-28 پنجشنبه

امروز قرار بود بمونم کلاس بیان آقای رجبیان ولی کلی مشق و درس داشتم اومدم خونه و به جا مشق نوشتن نشستم فیلم دیدم بعد رفتم حموم و بعدش اومدم شروع کردم بازی کزدن. که یهو برق رفت. منم حوصلم سر رفت گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم برق هنوز نیومده و هوای بیرون هم تاریکه. مامان و بابام هم هنوز نیومدن. زنگ زدم به بابام گفت داریم میایم خونه.

منم یه شمع روشن کردم و نشستم با گوشی بازی کزدن. مامان و بابام که اومدن گفتن چرا برق نیومده منم توضیح دادم. گفتن خب چرا کنتر رو نزدی گفتم نگاه کردم کنتر وصل بود. بعد مامانم دید کنتر داخلی خونه قطعه وصلش کرد. من رفتم از یخچال آب بخورم که دیدم یخچال یه صداهایی میده به مامان گفتم بیاد نیگا کنه اومد گفت این که صدای طبیعی یخچاله بهش گفتم نه درست گوش کن. بعدش یه دفعه پشت یخچال یه جرقه بزرگ زد طوری که انگار آتیش گرفته باشه. منم سریع رقتم فیوز رو قطع کردم. مامان یخچالو از برق کشید تا من دوباره فیوزو وصل کنم.

هیچی دیگه تا اطلاع ثانوی یخچال نداریم و همه چیزمون تو فریزره.

 

 

1393-1-29 جمعه

امروز صب که پاشدم صبحونه خوردیم ولی حس درس خوندن نبود. فردا هم امتحان میان ترم هندسه دارم منم هندسم امسال به شدت افت کرده.

یه کم تلویزیون نیگا کردم بعد رفتم سر درسم. به شدت امروز یاد طوطی و باز پرنده افتادم به مامانم گیر دادم که پول بذاره دوتایی باهم یه طوطی دیگه بخریم اونم اول خوب به هرفام گوشض کرد یه کم هم بحس کردیم ولی آخرش گفت نه.

منم تصمیم گرفتم خودم یه بلبل خرما بخرم.

عصر رفتم بیرون موهامو کوتاه کنم و یه دوری هم تو پیست دوچرخه سواری بزنم. رفتم آرایشگاه سرش شلوغ بود گفتم نوبت منو نگه داره و خودم رفتم پیست 4 تا سگ اونجا بودن یکیشون که سفید-کرمی بود خیلی خوشگل بود. شبیه سگای گرگی بود منم خوشم اومد خواستم برم نزدیکش اونا هم هی ازم فرار می‌کردن. هیچی دیگه یه دور کل پیست رو دنبالشون آروم آروم رفتم .ولی اصن حرف آدم نمی‌فهمیدن هرچی سوت زدم و ....

برگشتم آرایشگاه اصن نزاشتم به بلندی موهام دست بزنه فقط خطهاشو درست کرد و با قیچی هفت هشتی حجمشو بسیار کم کرد.

برگشتم خواستم برم حموم دیدم به آرایشگر یادم رفته بگم ریشامو بزنه به بابام گفتم بیاد بزنه گفت خب چرا خودت نمی‌زنی منم گفتم از خدامه فقط ترسیدم اجازه ندی. اونم یادم داد چطوری بزنم و ماشین موزرو داد بهم منم رفتم تو حموم و ریشامو زدم.

بعدش فیلم ساختمان پزشکان رو دیدم که واسه 100 امین بار داره تکرارش می‌کنه. بعد یکم هندسه خوندم و الانم می‌خوام بخوابم.

1393-1-30 شنبه

حال نوشتن ندارم.

1393-1-30 یک شنبه

*شخصی!

*شخصی!

هی به فکرم میزنه کچل کنم هی پشیمون میشم.