20-4-1393
برعکس چیزی که فکر میکردم تابستون امسال خیلی مزخرف شد!
این چه وضعیه؟ ساعت 1 بیدار میشم تا 9 پای کامپیوتر یا بازی یا نت گردی و اینا بعدشم 9 که افطار کردم میرم پارک با مصطفی تا ساعت 1 بعدشم خونه بیدار تا ساعت 4 بعد دوباره خواب تا ساعت 1.
دلم یه چیز جدید میخواد خستم از این همه تکراری بودن.
دیشب تو وایبر بد نزدیک بود با سینا دعوام بشه. راجع بهش یکم بد فک کردم :))
حالم از این دوتا کچل بهم میخوره. خودم میدونم چی میگم :))
اسم نمیبرم میترسم یه وقت اینارو بخونن!
کلا این که حالم گرفتس. چند دقیقه پیش به آرتین پیام دادم اونم دیگه حوصله نداره :/
نمیدونم انگار یه مدت داشتم به همه هیزم تر میفروختم!
احساس میکنم تو دوستی ها حد تعادل وجود نداره! یا باید اون احساس برتری کنه و تو تحمل کنی! که من نمیتونم تحمل کنم! یا اینکه تو احساس برتری کنی و اون تحمل نمیکنه!
چیکارش کنم همینه که هست! با شرایط کنار میام! خیلی زود. میدونم میفهمم باید چطوری زندگی کنم! یکم مونده، فقط یکم!
“شب"
امشب یکم دیر رفتم پارک! موندیم با بابا فیلم آگاهی رو دیدیم. بلیط رایگان گیرمون نیومد واسه قایق. رفتیم همینجوری تو پارک دور زدیم از خوابایی که دیدیم واسه هم تعریف کردیم و از این که خدا تعادل رو رعایت نکرده و این چیزا که یه بخشیش خصوصیه!
بعدش هم رفتیم یکم ورزش و اینا که مامانم زنگ زد گفت بلیط جور شده!
ماهم رفتیم بلیط رو گرفتیم رفتیم به سمت دریاچه که مصطفی رو یکی صدا کرد!
یه خانومی بود مامان هامونو میشناخت اومد گفت دخترای من رو هم با خودتون ببرید.
ما هم قبول کردیم یکی شون کوچیک بود در حد اول دبستان یکیشون هم راهنمایی بهش میخورد! خلاصه رفتیم و تو دریاچه چرخیدیم و اینا تا یه جایی که ... :((
یه شیرپاک خوردهای گفت توپشون که افتاده تو آب رو بدیم بهشون:/ اول دستمون رو دراز کزدیم نرسید بعد دیدم نزدیک کنار دریاچه ایم گفتم برم اونور توپ اینا رو بدم دوباره بپرم اینور:/
پریدم و پام رفت رو جلبک ها و لیز خوردن و افتادن تو آب :| شانس آوردم آخر شب بود و دریاچه خلوت!
خیس شدم بدجور.
بهشون گفتم وقتی برگشتیم به مامان اینا بگن دوتا تمساح حمله کردن من با اونا درگیر شدم افتادم تو آب :))
خلاصه با لباس های خیس همچنان قایق سواری میکردیم!
حالا یکی نیست به من بگه واقعا چرا رفتی کچل کردی :|
دریاچه خیلی خلوت بود دوتا دختر بسیار جلف (از لغات زننده استفاده نمیکنم!) تو یه قایق دیگه بودن!
منم کله کچل، یه خط رو ابرو، گردنبند و دستبند، لباس سفید تنگ (و یکم خیس =)) ) و کلا تیپی که فقط یه چاقو کم داشتم :))
دختره زل زده تو چشای من میگه داداشم سیگار داری :|
هیچی دیگه 4تایی زدیم زیره خنده =))
بهشون گفتم نه آبجی فقط شیشه هست :))
و خب یه سری حرفای دیگه و بعدشم رفتیم!
آها راستی امروز واسه دومین بار تو طناب کشی مصطفی رو بردم! فقط هیکل گنده کرده!